این داستان را در ساند کلاد بشنوید...
تقدیم به مجید و ضیا که تبعید رنج اسارتشان را صد چندان می کند...
هربار که از پشت آن شیشه ضخیم و لعنتی می نشیند مقابلم و اشک می ریزد و قربان صدقه ام می رود، به تمام مقدسات عالم قسمش می دهم که قناعت کند به همان گفتگوهای هرازگاه تلفنی و هر ماه از آن سر مملکت به این ناکجا آباد نیاید که چند دقیقه ای تماشا کند مرا.
اما وقتی می گوید: «باشه، باشه» می دانم که ماه دیگر دوباره شال و کلاه کرده، بلیط قطار می گیرد و خواهد آمد این مسافت را و من مستاصل شده ام از منصرف کردن اش.
هرچند همین دیدارهای کوتاه هر ماه قوت قلبم است و به من انرژی می دهد برای تحمل شرایط سخت حبس و تبعید و زندگی میان کسانی که به جز زن و خاطرات خلافکاری هایشان حرف دیگری برای گفتن ندارند اما صورت رنگ و پریده و تکیده اش که هر ماه بدتر می شود آتش به جانم میزند و کلی خودم را کنترل می کنم که سیل اشک تحمل کند و وقتی که از اتاق ملاقات خارج می شوم سرازیر شود.
فقط باید مادر باشی که هرماه بیش از هزار کیلومتر راه بیایی تا دقایقی پسرت را ولو از پشت شیشه های کدر اتاق ملاقات ببینی و همان روز دوباره هزار کیلومتر راه را برگردی و یک هفته بعدش را با درد و مریضی و انواع و اقسام دارو سر کنی تا دوباره سر ِ پا شوی برای ماه بعد.
مادر اما سه ماه نیامد و من خوشحال بودم از اینکه بالاخره حرف گوش کرده است اما یکبار که با خواهرم تلفنی حرف میزدم او گفت که آن سه ماه هم آمده بوده اما اجازه ملاقات نداده اند و مادر تا قالب تهی کردن فاصله ای نداشته و در تمام این سه ماه هر بار که تلفنی حرف میزدیم به دروغ گفته که نیامده است.
هیچگاه یادم نمی رود که آن مکالمه تلفنی با خواهرم به خاطر سر رسیدن ناگهانی مادر نیمه تمام ماند و او که از اتاق دیگری شنیده بود که خواهرم دارد ماجرا را برایم تعریف می کند سراسیمه خودش را رساند و من از پشت تلفن صدای گریه و فحش و نفرین مادر را می شنیدم که نثار خواهرم می کرد که چرا حقیقت را گفته و چرا درد مرا افزوده است.
مادر با گریه می گفت: «مگه پسرم کم زجر می کشه که تو اینها رو بهش می گی» و من گریه می کردم. مادر می گفت: « خدا لعنتشون کنه که پسرم جوونیش رو باید پشت میله ها بگذرونه» و من گریه می کردم.
مادر می گفت و من گریه می کردم. او روضه خوانی شده بود که شرح درد خویشتن می کرد و من بر گناهان ناکرده ام می گریستم. آن روز و شب را فقط به گریه سپری کردم و در این فکر بودم که چه باید بکنم؟
هرچه فکر می کردم در نهایت به یک پاسخ می رسیدم و آن اعتصاب غذا بود. تنها ابزاری که زندانی در اختیار دارد بدنش است. تنها چیزی که می توان از طریق آن اعتراض کرد همین بدن است و بازجو هم از طریق همین بدن تلاش می کند تو را بشکند.
صبح ِفردا صبحانه نخوردم و به یکی از هماتاقی ها گفتم که خبر اعتصاب غذا را به مسئولان زندان بدهد. موقع ناهار یکی از مسئولان آمد که ببینید موضوع از چه قرار است. وارد اتاق شد و گفت: « چه مرگته دوباره؟»
گفتم:«هیچی»
گفت: «پس چرا غذاتو کوفت نمی کنی؟»
در جوابش از سه ماه ممنوع الملاقات بودن گفتم و اینکه چرا لااقل خبر نداده اند تا مادر پیرم سرگردان نشود و هر ماه رنج طی طریق را تحمل نکند و دست ِ آخر هم بدون دیدار پسرش گریان بازنگردد و او هم از این گفت که آنها فقط مامور اجرای دستوراتی هستند که ابلاغ می شود و نه تصمیم گیرنده.
وقتی در نهایت بر ادامه اعتصاب غذا تا رفع ممنوع الملاقاتی تاکید کردم به سربازان گفت که مرا به انفرادی منتقل کنند و باز چهاردیوار ِ سلول انفرادی سنگ صبور غم های من شدند.
انفرادی یار با وفایی است. می توانی سر به دیوارش بگذاری و گریه کنی. می توانی درد هایت را آرام آرام در گوشش نجوا کنی و مطمئن باشی آنچه می گویی از دل سنگی دیوارها بیرون نخواهد رفت.
روزها می گذشتند و من ضعیف تر می شدم و فارغ از قید بدن و ذهنم فعال تر می شد و راحت تر می توانستم دیوارهای زندان را رد کنم و قدم بزنم در خیابان های شهر.
تنم در بند بود و جانم رها. به راحتی می توانستم هزار کیلومتر راه را در زمان اندکی طی کنم و خودم را به شهرم برسانم. شهری که در آن بزرگ شده بودم و جایجایش برایم خاطره بود. خاطره هایی تلخ و شیرین که مقابل چشمانم رژه می رفتند.
لذت قدم زدن در گذشته اجازه نمی داد درد خودنمایی کند. بدنم هرچه بیشتر تحلیل می رفت عمق خیال بیشتر می شد و واقعی تر می نمود. کاملا از تن رها شده بودم و آزادانه می توانستم به هرجایی که می خواهم سرک بکشم.
به خانه مان رفتم، در گوشه ای ایستادم و مادر را تماشا کردم. مشغول آشپزی بود. غذا می پخت و اشک می ریخت. می دانستم به چه فکر می کند و گریه برای چیست. دلیل غم هایش من بودم، فرزندی که سهمش از جوانی زندان است و درد.
جلو رفتم، دست روی شانه اش گذاشتم و سیر نگاه اش کردم. در آغوشش گرفتم و گریستم. او سرم را نوازش و اشکهایم را پاک کرد. لذتی وصف ناپذیر تمام وجودم را گرفته بود، مادر مرا سر سفره نشاند، لقمه ای برایم گرفت و من اعتصاب را شکستم.
No comments:
Post a Comment