این داستان تقدیم می شود به خاطره تمام شقایق های خونین
من که نمی دانستم قرار است چه بشود، تو هم نمی دانستی. اما مادر گفته بود که اگر می روید منتظر هر چیزی باشید. گفته بود جلوی رفتن مان را نمی گیرد که نمی توانست بگیرد اما هشدار داد که مواظب خودمان باشیم.
نمی دانم چه خاصیتی است که مادرها همیشه بوی خطر را احساس می کنند. اینبار هم مادر بیمناک بود از خطری که گمان می کرد در کمین مان است و قرآن را روی سرمان گرفت و خدا را قسم داد به علیاکبرِ حسین. ما اما با نگاه های مغرور و لبخندی بر لب به زبان بی زبانی می گفتیم: «نه مادر جان خبری نیست. می رویم و زود برمی گردیم.»
رفتیم، اما زود برنگشتیم. رفتیم اما تو برنگشتی و من ماندم و شرم نگاه به صورت مادر که هنوزاهنوز چشم انتظار تو است و از خانه تکان نمی خورد که مبادا در غیابش تو برگردی و او نباشد که گونه هایت را غرق بوسه کند.
بار اولمان که نبود. به خیالمان یاد گرفته بودیم که چگونه در خیابان راه برویم، که چگونه بدویم و چگونه با جمعیت یکی شویم. اشک آور که برای همه بود و باتوم خوردن هم بستگی به زرنگی خودمان داشت. تمام نگرانی مان از بازداشت و شکنجه و کهریزک بود که ترس ناجوری به جانها می انداخت.
گلوله. گلوله اما در گمان مان نبود و نمی دانستیم چه کنیم در برابرش و کاری هم نمی توان کرد. گلوله وقتی بیاید فقط باید خوش شانس باشی که در مسیرش نباشی وگرنه صفیرش آخرین صدایی است که خواهی شنید.
آنروز بود که فهمیدم شانس شاید نیم متر فاصله است و زندگی و مرگ دو شانه به هم چسبیده اند که همان نیم متر از هم جداشان می کند. در صفی فریاد کشان، دست در دست هم بودیم. شانه راست تو متصل به شانه چپ من بود و گلوله ای که نمی دانیم از کجا آمد، نیم متر آنطرف تر از قلب من به سینه تو نشست و مرگ سهم تو شد از جوانی و غمزدگی عاقبت من.
گلوله که آمد و تو که نقش بر زمین شدی صف از هم پاشید. یاحسین بود که گوش ها را پر کرد و جمعیت که دوان دوان فرار می کرد و گاردی هایی که از زمین و آسمان می آمدند. من اما نمی دانم چگونه چند صد متر دور شدم از جایی که تو افتاده بودی و هرچه تلاش می کردم بایستم سیل جمعیت مجالم نمی داد.
ترسخورده و حیران گوشه ای نشستم، با دست خودم را بغل کردم تا لرزش تنم کم شود. نگاه می کردم به چند قطره خونی که از تو بر لباسم نشسته بود و اشک بود که می آمد. در آن لحظه فقط چهره مادر جلوی چشمم بود که آخرین نگاه اش ملتمسانه تو را به من سپرد.
نمی دانم چقدر به آن حالت همانجا نشستم. پایم توان نداشت و هیچ چیز نمی توانست مرا از زمین بکند. زمین و زمان تیره و تار بود. از آدم ها فقط شبح شان را می دیدم و تمام شعارها و فریاد ها نجواهایی غریب بودند به گوشم.
گهگاهی اما دردی شدید را در پشتم احساس می کردم که بعدها از ردشان فهمیدم به خاطر باتوم مامورهایی بوده که از کنارم رد می شدند. اما این خیلی عجیب است که چرا بازداشتم نکردند و گذاشتند همانطور به حالم خودم چمباتمه روی زمین بمانم و بارها و بارها آخرین تصویر تو و تیر خوردنت را مرور کنم و جوابی را که باید به مادر بدهم.
چقدر آنجا نشسته بودم را نمی دانم اما یکهو احساس کردم همه چیز به حالت عادی برگشت مردم دیگر برایم شبح که نه همان هایی بودند که از صبح در کنار هم بودیم و صداها همان شعارهایی بود که فریاد می کشیدیم.
هی تلاش می کردم خودم را به مکانی که تیر خوردی برسانم اما هر گاز اشک آور چند دقیقه ای معطلم می کرد. بالاخره خودم را رساندم. تو آنجا نبودی و فقط خونی لخته شده جایت را گرفته بود. مات و مبهوت به خون خیره شدم. دستم را بهش آغشتم و بوئیدم. بوی تو را می داد.
هرکس را که می دیدم سراغ تو را ازش گرفتم و کسی چیزی نمی دانست. نمی دانم چندمین نفر بود که گفت دیده است مامور ها جنازه ات را با خود برده اند. تا لفظ جناره از دهانش درآمد دنیا بر سرم خراب شد. نمی خواستم، نمی توانستم باور کنم که تو مرده ای اما تو مرده بودی. همان لحظه که تیر به قلبت نشست، مردی.
سروصدا ها که خوابید و شهر که آرام شد همه جا را زیرورو کردم تا نشانی بیابم ازت و حاصل، هیچ. تمام بیمارستان های آن منطقه را گشتم و جوابی نگرفتم. فقط یک پرستار مرا به گوشه ای برد و گفت که مامورها تمام تیرخوردگان و مجروحان را به بیمارستان های سپاه منتقل می کنند. آنجا هم رفتم اما نزدیک بود بازداشتم کنند. پزشک قانونی، حتی پزشک قانونی هم رفتم تا لااقل ردی از جنازه ات در آنجا بیابم اما باز جوابی نگرفتم.
خسته و ناامید و مبهوت برگشتم خانه. مادر که مرا تنها دید ناگهان بر زمین نشست. هیچ چیز نگفت و چیزی نپرسید. من فقط آرام گفتم: گمش کردم. از تیراندازی و به زمین افتادن و خونت چیزی نگفتم. حتی روزها و هفته های بعد هم که دوتایی با مادر بارها و بارها میان دادگاه انقلاب و اوین و پزشک قانونی سرگردان بودیم کلامی از دهانم درنیامد تا لااقل جستجویمان به پزشک قانونی محدود شود.
از آن روز خیلی گذشته است. هنوز نه جنازه ای تحویل مان داده اند و نه خبری از کشته شدنت. مادر نمی داند تیرخوردی و گمان می کند که گم شده ای و برای همین هنوز چشمانتظار ت است. من اما می دانم که برنمی گردی. فقط من از تیرخوردن و کشته شدنت خبر دارم و نمی دانم تا کی باید اینرا پنهان کنم. می ترسم؛ از چشمان مادر می ترسم.
استکهلم
اگوست 2011
No comments:
Post a Comment