این پست را در ساند کلود گوش کنید
عیال نازنازی خودم
حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده، از یک طرف وضع مالی خراب است و بیخانمانی، و از یک طرف اینکه دیگر نمیتوانم خودم را جمعوجور کنم. ناامیدِ ناامید شدهام. اگر خودکشی نمیکنم فقط به خاطرِ تو است، والا یکباره دست می کشیدم از این زندگی و خودم را راحت میکردم. از همه چیز خستهام، بزرگترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمیفهمم چه خاکی به سرم بکنم. تصمیم دارم به هرصورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شدهام. تیره و بدبخت و تیرهبخت شدهام.
منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خستهام. سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصههای تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچکس حوصلهی مرا ندارد، هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را میگویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفتهام. شلوارم پاره پاره است. دگمه هایم ریخته. لب به غذا نمیزنم. میخواهم پای دیواری بمیرم.
به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خستهام، بیخانمانم، دربهدرم. تمام مدت جگرم آتش میگیرد. من حاضر نشدهام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را میخواهم. من زنم را میخواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از این که مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم.
به دادم برس
............................
آنچه شنیدید نامه ی یکی از سرشناسترین نویسندگان ایرانی است. نامه غلامحسین ساعدی به همسرش که در آن شکوه می کند از تبعید، گلایه می کند از جبر زمانه ای که او را از ریشه خود دور کرده و هزاران کیلومتر آن طرف تر در سرزمینی نشانده است که نه زبان مردمانش را می فهمد و نه با آنها غرابتی دارد. گوهر مراد تبعید را چندان تاب نیاورد و چند سالی پس از خروج از ایران در فرانسه درگذشت.
وضعیتی که ساعدی در این نوشته ترسیم می کند برای بسیاری از کسانی که مجبور به ترک ایران شده اند آشناست. البته باید تفاوت قائل شد میان کسانی که در جستجوی زندگی ای بهتر و بنابر میل و اراده خویشتن مهاجرت می کنند و کسانی که شرایط سیاسی-اجتماعی وا می داردشان که کوله بار سفر ببندند و قدم در راهی بگذارند که شناختی از مختصات آن ندارند.
برای کسانی که دل در گرو میهن و مردم آن دارند و در این راه فعال بوده اند و تبعید هزینه فعالیت شان است، زندگی در جهان اول و دنیای مدرن در وهله اول سرگردانی است و خودداری از باور حقیقت.
در لندن، پاریس، برلین، استکهلم، رم و واشنگتن زندگی می کنی اما روحت در تهران، تبریز، سنندج و اصفهان قدم می زند. مجبوری که در دنیای واقعی با زبانی بیگانه صحبت کنی اما رویاهایت سراسر به زبان مادری است.
در گوشهی اتاقی در ناکجاآباد جهان نشسته ای و به واسطه دنیای مجازی چرخ می زنی در شهرت. گوگل ارت را زیر و رو می کنی تا شاید بتوانی نشانی از خیابان هایی بیابی که تا چندی پیش برایت چه بسا ملال آور بودند. در یوتیوب به دنبال آهنگ هایی می گردی که شاید هیچگاه گوششان ندادی و خلاصه به هرچیزی چنگ می زنی که ارتباط تو را با زمینی که در آن رشد یافته ای برقرار نگه دارد.
افسرده و غمگین فکر می کنی به گذشته ای که تباه شده ، به روزگاری که سر سازش با نسل تو نداشته و روزهای سبزی که دست استبداد رنگ سیاه بدان زده است و چه بسا دانه های اشک و هقهق گریه لالایی شبانه ات باشد.
تبعید و مهاجرت واقعیت تلخی است که تا با آن مواجه نشوی نمی توانی درکش کنی و تنها یک چیز است که تو را سرپا نگه داشته و وامی دارد که شرایط زندگی جدید را بپذیری و خودت را با آن سازگار کنی و آن "امید" است. امید به روزهایی سبز که خواهد آمد و آینده ای که با دستان خویش خواهی ساخت.
No comments:
Post a Comment