ساعت پنج صبح است. یکریز مشغول نوشتن بوده ای تا خود الان. گرسنه ات است. لباس می پوشی تا بروی بیرون و کلهپاچه ای بخوری. در آستان در ناگاه به یاد می آوری که تا نزدیکترین کلهپزی چندهزار کیلومتر فاصله داری. برمیگردی، در یخچال را باز می کنی و نوتلا می خوری در عوض.
No comments:
Post a Comment