Monday, March 31, 2014

آموختن زبان يك مسئله است و آموختن لهجه ها چيزى ديگر. من در حالى كه لهجه انگليسى هاى اهل لندن رو متوجه مى شم اما هنوز بعد از دو سال حشر و نشر با رفيق منچسترى خيلى مواقع بايد حدس بزنم كه چى مى گه. اين البته مشكل من نيست و بالاستثناء تمام هم كلاسى ها همين مشكل رو دارند و اين تبديل به يك جك شده كه اين دوست اهل منچستر بايد انگليسى اش رو تقويت كنه. چند روز پيش داشتم تو نت سرچ مى كردم در اينباره تا ببينم داستان چيست كه به يك فورومى بر خوردم كه يك منچسترى گلايه كرده بود كه در استراليا زندگى مى كند و خيلى مواقع مردم او را نمى فهمند. يك رند لندنى كامنت گذاشته بود كه من هم نمى فهمم منچسترى ها چه مى گويند چه برسد به استراليايى ها...

Thursday, March 27, 2014

من در کل از هواداران همایون شجریان هستم. صدایش نرم و گرم و عاشقانه است. از آن دست صداهای آسمانی که آدم را به خلسه می برد. اما هرکاری می کنم نمی توانم با این کار جدیدش *چرا رفتی* ارتباط برقرار کنم. نمی دانم مشکل از چیست. آهنگ اش ایراد دارد؟ تنظیم ش بد است؟ بد خوانده است؟ نمی دانم. البته کار بدی نیست اما وقتی انتظار آدم بالا می رود دیگر نمی توان هر چیزی را پذیرفت و همایون شجریان با کارهای قبلی اش انتظار ها را به شدت بالا برده است. 

خود آهنگ به کنار اما این کلیپی که باران کوثری برای آهنگ ساخته است هم چیز نچسبی است به نظرم. ایراد کار این است که یه خورده غیر طبیعی و مصنوعی است و ادا و اصولی که درآورده می شود تو ذوق می زند. نمی دانم شاید بهتر بود که باران برای این کار یا از آدم های معمولی (غیر بازیگر) استفاده کند و یا از بازیگران به شدت حرفه ای که محصول باورپذیر شود. 

نمی دانم شاید بدبینانه دارم به این کار نگاه می کنم اما به هر حال این احساسی است که به این آهنگ و کلیپ اش دارم.



Monday, March 24, 2014

نقش یک نویسنده را بازی کرد. ماه بعد اولین کتابش منتشر شد...

پ.ن: از لحاظ در نقش خود فرو رفتن
 چه عیدی می توان داشت. کدام سال نو وقتی در جامعه ای زندگی می کنی که نه کسی عید نوروز می داند چیست، نه هفت سین و سبزی پلو ماهی و وقتی هم که برایشان توضیح می دهی که داستان از چه قرار است با تعجب می پرسند که سال نو در مارچ؟! چگونه ممکن است و تو تلاش می کنی که بگویی سال نو هجری شمسی چیست و حکایت نوروز باستانی از چه قرار است. 

هفت سین را در دقایق آخر جفت و جور کردیم. لباس مجلسی پوشیده و نشستیم به تماشای بی بی سی. از خودمان و هفت سین سلفی گردیم و فرستادیم به دنیای مجاز تا شادی مان را با دیگران تقسیم کنیم و تمام. حکایت عید مان همین جا تمام شد. دقیقا از همان لحظه ای که عید در ایران شروع می شود عید ما تمام شد چراکه نه پدر مادری بود که برویم خانه شان عید دیدنی. نه پدربزرگ مادربزرگی و نه خاله و عمه ای. و نه حتی فامیل های دوری که گاهی به اصرار و اجبار بزرگ تر ها مجبور می شدیم برویم بازدید شان. حالا اینها همه دور به نظر می رسند و به رسم زمانه آدم همیشه حسرت چیزی را می خورد که ندارد.