ساعت پنج صبح است. یکریز مشغول نوشتن بوده ای تا خود الان. گرسنه ات است. لباس می پوشی تا بروی بیرون و کلهپاچه ای بخوری. در آستان در ناگاه به یاد می آوری که تا نزدیکترین کلهپزی چندهزار کیلومتر فاصله داری. برمیگردی، در یخچال را باز می کنی و نوتلا می خوری در عوض.
Friday, July 25, 2014
صدای آژیری کمرنگ از ظهر به گوش می رسید. از این آژیرهای مخصوص این دستگاه های کوچکی بود که به سقف هر خانه ای نصب اند تا از وقوع حریق خبر دهند آدم های بیخبری را که شاید نسیمی ملایم شعلهی شمعشان را هل داده به سمت پرده و آتشی به راه انداخته است و یا غذای فراموش شده شان روی اجاق گاز دودی راه انداخته است که خارج از حد تحمل دستگاه هشدار دهنده است.
آژیر از ظهر می زد. صدایش کمرنگ بود و این کمرنگی جار می زد که صدا از چند ساختمان آن طرف تر است اما تداوم صدا آزار دهنده بود مخصوصا در یک ظهر داغ تابستانی که هرم هوا خود دلیلی بود برای کلافگی.
غروب شده بود و صدا کماکان ادامه داشت و لابد کسی مقامات مسئول را در جریان گذاشته بود که دمدمای غروب چندین ماشین آتنشانی و آمبولانس و پلیس از راه رسیدند.
کنجکاوی مجال نداد، سرش را از پنجره بیرون کشید تا ببیند چه خبر است. نه از دود خبری بود و نه از آتش اما تمام محوطه باز پشت ساختمان پر بود از ماموران آتشنشانی و نیروهای پلیس. ماموران نیم ساعت تمام هی می رفتند و می آمدند. گاهی آرام گاهی به دو.
سرک کشیدن کفاف کنجکاوی اش را نمی داد. لباس به تن کرد و از خانه خارج شد. محل وقوع حادثه دو ساختمان آن طرف بود. پلیسی بهش هشدار داد که از حدی دیگر به ساختمان نزدیک نشود. جماعت کنجکاو که زیاد شد پلیس دستور به تفرق جمع داد. کمی پا به پا کرد. چند قدمی رفت و برگشت. می خواست ببیند چه حادثه ای کرختی روز گرم تابستانی را بر هم زده است. آتشنشان ها دانه دانه شروع کردند به خروج از ساختمان و نهایتا برانکاردی از در ورودی ساختمان خارج شد.
جنازه ای نیمه سوخته روی برانکارد بود. کسی یک ظهر داغ تابستانی را برای سوختن انتخاب کرده بود. آخر می دانی، گاهی باید کبریتی زد و آتش کشید به تمام کثافات زندگی.
Monday, July 21, 2014
تمام حرص های سیاسی که امروز مرسوم است، این تختهپوست بهن کردن ها. این ادای پیشوایی درآوردن ها. سالوس های راست یا ریای چپ و عربده های علیل هفتهنامه ای و کف بر لب آوردن در آرزوی کسب نام و لقب، خواه رسمی و در راست یا شهیدنما در چپ. اینها تمام شکل های مختلف زشت و چرک جستجوی اعتبار و حرمت است در بین جامعهی ناخوشی که بیماریش مسحور بودن است به گوسالهی طلایی تو پوک.
-بخشی از سخنان ابراهیم گلستان در جمع دانشجویان دانشگاه شیراز در سال ۱۳۴۸-
Sunday, July 20, 2014
از داریوش آشوری بسیار می توان آموخت. این سخنرانی او در مراسم بزرگداشتاش در ونکوور کانادا حاوی نکات جالب بسیاری است و گوش دادن به این سخنرانی اکیدا توصیه می شود. در میان سخنان او اما آنجایی که درباره احمد فردید صحبت می کند و چرخش ۱۸۰ درجه ای اش بعد از انقلاب را شرح می دهد بسیار جالب است.
فردید یکی از کسانی است که نظریات اش بسیار به چفت و بستدار کردن ایدئولوژی جمهوری اسلامی کمک کرد. فردید از آن دست آدم هایی است که خوب بود کشید و جهت باد را به درستی تشخیص داد و بعد از انقلاب کراوات باز کرد، قرآن در جیب گذاشت و فیلسوف حزبالله شد.
بسیاری معتقدند که کتاب غربزدگی آل احمد وامدار نظریات فردید است. اما جالب است بدانیم که فردید همواره چنین نمی اندیشیده است. صادق هدایت در یکی از نامه هایش به شهید نورایی نوشته شده به تاریخ ۳ آذر ۱۳۲۵ (فردید در آن زمان ۳۶ سال داشته است) درباره او می نویسد: «موجود ضعیف و کله خشکی است. معتقد است که حمال اروپایی از علمای ایرانی بیشتر چیز می فهمد و خودش را اروپایی می داند. گویا به وسیلهی شهود به این مطلب پی برده است!».
قضاوت با شما!
در باب مزخرفگویی
اینکه کسی ادعا کند در عمرش مزخرف (Bullshit) نگفته است بی شک لافی گزاف است. همه ما مزخرفاتی را تفت داده ایم، حالا به هر دلیلی. می تواند سرکار گذاشتن جماعتی از همه جا بیخبر باشد و خندیدن به ریششان و یا تحت تاثیر قرار دادن دختر/ پسری. این مزخرف گویی اما برای اکثر مردم جنبه هر از گاهی دارد نه دائمی.
شاید بتوان گفت در عالم امکان هیچکس نمی تواند در مزخرفگویی روی دست صنف روحانیون بلند شود. برای قرن ها آنها عادت کرده اند که روی منبر نشسته و برای خلق الله، از هر جا سخنی بگویند بی حساب و کتاب. آنها اگرچه خود را عالمان علوم دینی می دانند اما در عمل و هرگاه که منبر می روند تو گویی ابواب علوم به رویشان باز شده و این قابلیت را پیدا می کنند در هر زمینه ای اظهار فضل کنند. از بد روزگار و بعد از انقلاب اسلامی و رویکار آمدن جمهوری اسلامی (حکومت روحانیون) اما منبر آنها به ناگاه تبدیل شد به تلویزیون و رادیو و روزنامه ها و این اواخر سایت ها و خبرگزاری ها. اگر تا پیش از آن آنها در جمعی محدود در مسجد سخن می گفتند اما معجزه انقلاب این امکان را بهشان داد که مخاطبان چند صد هزار نفری پیدا کنند.
دلیل نگارش این مطلب سخنان آقایی است به اسم مهدی بیاتی مدیر مرکز راهبردی عفاف و حیا. ایشان در مصاحبه ای فرموده اند «۶۰ درصد زنان در غرب همخوابگی با سگ را به همبستری با مردان ترجیح می دهند.» سخنان ایشان البته بسیار مبسوط است اما من می خواهم روی همین یک جمله تمرکز کنم. چیزی که ایشان می گوید. یک نظر یا عقیده نیست. یک ادعا است. اگر این ادعا واقعیت داشته باشد می شود فکت و اگر نداشته باشد می شود مزخرف. چگونه می توان پی برد که این ادعا واقعیت دارد؟ راه علمی اش این است که یک موسسه که به طور حرفه ای در حوزه نظرسنجی فعالیت می کند تحقیقی انجام داده باشد و به این نتیجه رسیده باشد. من هرچه جستجو کردم منبعی نیافتم و ایشان هم اعلام نکرده اند که به پشتوانه کدام تحقیق و نظرسنجی ای به این عدد ۶۰ درصد رسیده اند. از آنجا که به احتمال قریب به یقین اساسا چنین پژوهشی انجام نشده است و این آقا همینطوری یک عددی از خود درآورده است و چیزی گفته است پس می توان نتیجه گرفت که این ادعا مزخرفی بیش نیست.
مزخرفگویی اما چیست.
مزخرفگویی تلاشی است برای تحت تاثیر قرار دادن مخاطب بدون توجه به اینکه مطالب گفته شده واقعیت دارند. تفاوت عمده مزخرفگو و دروغگو در این است که برای اولی هیچ اهمیتی ندارد که مخاطب در آینده پی به عدم صدق اظهارات ببرد اما برای دومی این امر مهم است که مخاطب هیچگاه نفهمد که مطالب گفته شده صادق نیستند. در نتیجه مزخرفگو فقط به لحظه فکر می کند. او فقط می خواهد که به هنگام ارائه سخن، مخاطب تحت تاثیر قرار بگیرد برای همین او همه چیز را جعل می کند تا به مقصود خود برسد.
دروغگو همواره از واقعیت خبر دارد و تلاش می کند که مخاطب از آن آگاه نشود اما مزخرفگو می تواند از واقعیت آگاه باشد یا نباشد، می تواند واقعا به چیزی که می گوید باور داشته باشد یا نداشته باشد. اینکه واقعیت با چیزی که می گوید سازگار است یا خیر برای او مهم نیست و نکته کلیدی ماجرا این است که او اساسا «اهمیت» نمی دهد، چرا که او اشتیاقی به واقعیت ندارد. مزخرفگو فقط می خواهد چیزی بگوید و بگذرد.
دروغگو همواره از واقعیت خبر دارد و تلاش می کند که مخاطب از آن آگاه نشود اما مزخرفگو می تواند از واقعیت آگاه باشد یا نباشد، می تواند واقعا به چیزی که می گوید باور داشته باشد یا نداشته باشد. اینکه واقعیت با چیزی که می گوید سازگار است یا خیر برای او مهم نیست و نکته کلیدی ماجرا این است که او اساسا «اهمیت» نمی دهد، چرا که او اشتیاقی به واقعیت ندارد. مزخرفگو فقط می خواهد چیزی بگوید و بگذرد.
مشکل بزرگ مزخرفگو هم همین است. در حالی که دروغگو همواره تلاش می کند تا دروغ های اش برملا نشوند اما مزخرفگو معمولا تلاشی برای کتمان نمی کند و به همین دلیل بعد از مدتی دست اش رو می شود.
در زندگی ما با این دست افراد زیاد مواجه شده ایم، کسانی که دائما مزخرف می گویند. در اوایل آشنایی شاید آنها افرادی جالب به نظر برسند و ممکن است حرف های شان را باور کنیم اما رفته رفته و به مرور زمان پی می بریم که آنها صرفا مزخرف می گویند. واکنش مان نسبت به این افراد چیست؟ سعی می کنیم افشایشان کنیم؟ شاید. اما قطعاپس از مدتی که دست شان برایمان رو شد، بعد از شنیدن مزخرفات شان اولین واکنش مان لبخند است. لبخندی که به حماقت شان می زنیم. این امر سال ها است که برای صنف روحانیون رخ داده است. دست شان رو شده است و دیگر کسی جدی شان نمی گیرد و شاید مزخرفات شان بهانه ای است برای سرگرم شدن ملتی که همین روحانیون شادی را برای شان غدغن کرده اند.
شما بعد از خواندن سخنان این آقا اولین واکنش تان چه بود، آیا نخندیدید؟
Friday, July 18, 2014
در اهمیت در لحظه زندگی کردن
چند وقتی است به این نتیجه رسیدهام که باید شادی های کوچک زندگی را جدی گرفت. آنها اگرچه کوچک اند اما لحظه را می سازند و مگر زندگی چیزی است جز اجتماع لحظه ها؟
اگر نگاه کلینگر و تمامیتخواه به زندگی داشته و به دنبال آیندهی موعود موهومی باشیم که همهچیز بر وفق مراد است بیشک وارد قماری با خود شده ایم که از پیش بازندهی آنیم. بازنده به خود. اما اگر صرفا تلاش کنیم که از لحظه ای که در آنیم لذت ببریم آنگاه زندگی مان سراسر خوشی خواهد بود.
هر چیز کوچکی می تواند ما را سر کیف بیاورد.یک کتاب عالی. یک فیلم خوب، یک موسیقی ناب. تماشای بارش باران از پنجره در حالی که اسپرسویی می نوشی که سر حوصله در موکا عمل آمده است و تنباکویی معرکه را در پیپ مورد علاقه ات دود می کنی و به موزیک یاسمین لوی گوش می دهی. و یا چرا راه دور برویم همین نیازهای عادی روزمره مثل غذا خوردن و لذت بردن از خورشت قیمه ای که هوش از سر آدم می برد.
لودویگ مارکوزه (با هربرت مارکوزه فرق دارد) فیلسوفی که تحقیقاتی در حوزه فلسفه شادکامی داشته است معتقد است که شادکامی به معنای لحظه های خوش است و چیزی به نام شادی اعلی و پایدار the great permanent happiness وجود ندارد.
لودویگ مارکوزه (با هربرت مارکوزه فرق دارد) فیلسوفی که تحقیقاتی در حوزه فلسفه شادکامی داشته است معتقد است که شادکامی به معنای لحظه های خوش است و چیزی به نام شادی اعلی و پایدار the great permanent happiness وجود ندارد.
از این به بعد می خواهم دم را دریابم و از زندگی لذت ببرم و این صد البته به معنای هرهری گری در قبال زندگی نیست. برنامه های یومیه کما فی السابق در جریان اند اما این لحظه است که اهمیت دارد. اگر تک تک لحظه های زندگیم با خوشی طی شوند شاید بیست سال بعد وقتی به عقب نگاه می کنم به شانهی خودم بزنم و بگویم دمت گرم که خوب زیسته ای...
Thursday, July 17, 2014
حصر: شاخص مقاومت
فرج سرکوهی مقاله ای دارد در نقد و بررسی رمان «بار هستی» میلان کوندرا. او این مقاله را در سال ۶۵ منتشر کرده است که بعدها در کنار چندین مقاله دیگر او به همت نشر باران سوئد در کتابی با عنوان «شب دردمند آرزومندی» منتشر شده است.
در جایی از این مقاله او چیزی می نویسد که بسیار شبیه به وضعیت ما در دوران پس از سرکوب جنبش سبز است. او می نویسد: « هیچ ملتی در لحظات شکست، تسلیم قهرمان ملی خود را روا نمی دارد. قهرمان باید شرافت نبرد شکستخورده را با مقاومت در باربر فاتحان حفظ کند تا ملت بتواند در او امید به ادامهی راهی را بیابد که خود از گام نهادن در آن ناتوان است.»
پس از خواندن این جملات بلافاصله وضعیت کنونی ما و نسبتمان با میرحسین موسوی به یادم آمد. در کوران جنبش سبز ما با شعار «موسوی سکوت کنی خائنی» از او خواستیم که پای عهدی که با هم بستیم بایستد و او با بیان اینکه «خط قرمزم حق مردم است» به خواست ما جواب داد. جنبش فراز و فرود های بیشماری را از سر گذراند. از روزهایی که پس از تظاهرات چند میلیونی به پیروزی امیدواریم بودیم، تا روزهایی که پس از دیدن کشته شدن عزیزان مان در خیابان همگی گریستیم و تا وقتی که به ناتوانی خود در برابر نیروی سرکوب حکومت پی بردیم و فاز تظاهرات خیابانی را رها کردیم.
حکومت اما همواره می خواست تا با فشار بر رهبران جنبش به عنوان آخرین سنگر مقاومت آنها را وادارد که تسلیم شوند و مقاومت آنها تنها چیزی بود که همواره بارقه امید را در دل ما زنده نگه می داشت. اگر هنوز ما خود را با هویتی به نام جنبش سبز می شناسیم به پاس مقاومت رهبران جنبش و اسرای دربندمان است. فرض کنیم اگر موسوی، رهنورد و کروبی سر تسلیم در برابر خواست حاکم فرود می آوردند، آنگاه جنبش سبز چه وضعیتی پیدا می کرد؟ مقاومت چند سالهی آنها در برابر حصر و بی اثری تهدید و تطمیع های حاکم مهمترین مولفه ای است که ما را وا می دارد به آینده امیدوار باشیم.
حصر برای نسل ما یک شاخص است. شاخص مقاومت. خوب است هرگاه که به آینده ناامید بودیم به این فکر کنیم که سه نفر چند سال است که در اتاقی محصوراند تا ما امیدمان را از دست نداده و باورمان را نبازیم. آنها دارند باری را می کشند که به دوش ما سنگینی می کرد. تداوم حصر به معنای تداوم مبارزه است.
Wednesday, July 16, 2014
یادی از مرحوم سعیدی سیرجانی
حکایت کینه و عداوت جمهوری اسلامی با مرحوم سعیدی سیرجانی را همه می دانیم و داستان قتل فحیع اش چیزی نیست که کسی نشنیده باشد. اما تا وقتی که آثار سعیدی سیرجانی را نخوانده باشیم به درستی پی نمی بریم که دلیل این همه دشمنی با یک نویسنده چیست که یک حکومت را وا می دارد که او را به فجیعترین شکل ممکن به قتل برساند.
تا چند روز پیش چیزی از نوشته های سیرجانی را نخوانده بودم تا اینکه به طور اتفاقی در بخش کتاب های فارسی کتابخانه شهر کوچک مان در مرکز سوئد کتاب شیخ صنعان او را یافتم.
پس از در دست گرفتن کتاب و با خواندن چند صفحه اول آن دریافتم که چه چیزی جمهوری اسلامی را واداشت تا چنان دست به حذف یک نویسنده بزند. هنوز آثار دیگر او را نخوانده ام اما همین کتاب شیخ صنعان کافی است تا جمهوری اسلامی با او دشمن باشد.
کتاب تمثیلی است از انقلاب اسلامی و رویکار آمدن روحانیون. تمثیل کتاب اما چندلایه و پیچیده و دشوار فهم نیست که فقط اهل نظر پی به منظور نویسنده ببرند. سعیدی سیرجانی (به گمان من) داستان را اینقدر رو حکایت کرده است که پس از خواندن چند صفحه اول خواننده پی ببرد که منظور از شیخ صنعان، قلندران، صوفیان، قدرت خاتون و... چه کسانی هستند. او با زبان بی زبانی داستان انقلاب و رویکار آمدن جمهوری اسلامی را روایت می کند آن هم با روایتی تمثیلی، داستانگونه و زبانی طنز که هر خواننده ای را وا می دارد که کتاب را با اشتیاق به انتها برساند. شاید واهمه جمهوری اسلامی از سعیدی سیرجانی و دلیل اینکه اکثر آثار او جزو کتب ظاله هستند هم همین است که او می تواند با مخاطب عام ارتباط برقرار کند. آثار او نوشته های سنگین روشنفکرانه نیستند که صرفا در میان اقلیتی از افراد نفوذ داشته باشند. سعیدی سیرجانی می توانست پیام اجتماعی خود را به جذابترین شکل ممکن به مردم برساند. اما افسوس که خودش کشته شد و آثارش ممنوع اند. واقعا دریغ است که نسل جوان ایران از خواندن آثار چنین نویسنده ای محروم باشد و چون منی در شهری کوچک در سوئد کتابی از سعیدی سرجانی را بیابم.
دوست دارم این مطلب کوتاه را با نقل قولی از نامه او کمی پیش از مرگش به رهبر جمهوری اسلامی به پایان برسانم:
«آدمیزاده ام آزاده ام و دلیلش همین نامه، که در حکم فرمان آتش است و نوشیدن جام شوکران. بگذارید آیندگان بدانند که در سرزمین بلاخیز ایران بودند مردمی که دلیرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند.»
Subscribe to:
Posts (Atom)