Sunday, February 26, 2012

پالتو پوست


داستانی از یلمار سودربری (Hjalmar Söderberg) 
عنوان اصلی Pälsen از مجموعه داستان Historietter منتشر شده در سال 1898
ترجمه از سوئدی: مرتضی اصلاحچی

............................................................................

زمستان آن سال بسیار سرد بود. به جز کسانی که پالتو پوست داشتند بقیه مردم خودشان را در سرما مچاله می کردند و کوچک می شدند.

بخش‌دار جان ریچارد یک پالتو پوست بزرگ داشت که از ملزومات سمت اش بود، به علاوه او مدیر اجرایی یک شرکت کاملا تازه تاسیس هم بود. دوست قدیمی اش دکتر گوستاو هنک اما پالتو پوست نداشت. او در عوض همسری زیبا و سه بچه داشت. دکتر هنک لاغر و رنگ‌پریده بود.بعضی افراد پس از ازدواج چاق می شوند و بعضی لاغر و دکتر هنک لاغر شده بود.

شب کریسمس بود و دکتر هنک با خودش می گفت: امسال، سال بدی بود.

ساعت سه بعد ازظهر کریسمس، دقیقا موقع غروب او داشت پیش دوست قدیمی اش جان ریچارد می رفت تا از او کمی پول قرض کند.

-سال بدی داشتم. وضعیت سلامتی ام متزلزل است اگر نگویم کاملا خراب. درعوض مریض هایم از خودشان مراقبت می کنند و این روزها به ندرت می بینم‌شان. احتمالا به زودی خواهم مرد. همسرم هم همین طور فکر می کند، این را در او دیده ام. بهتر بود که قبل از اغاز ژانویه می مردم تا این حق بیمه لعنتی پرداخت می شد.

در حالی که افکارش به این مسئله رسید خود را در تقاطع خیابان دولت و هامن‌گاتان یافت.  وقتی داشت تقاطع را رد می کرد تا مسیر خود را به سمت پایین خیابان دولت ادامه دهد ناگهان پایش روی رد یخ زده یک سورتمه لیز خورد و نقش بر زمین شد و در همان زمان یک درشکه با تمام سرعت به سمت او آمد. درشکه‌چی فحشی داد و اسب خود را به طور غریزی کنار کشید با این وجود اما شانه دکتر هنک با درشکه برخورد کرد و در این حین یک پیچ یا میخ ِ درشکه به بارانی اش گیر کرد و آنرا پاره کرد.

مردم دورش حلقه زدند. یک پاسبان کمک اش کرد تا روی پا بایستد. دختری جوان برف ها را از لباس اش تکاند و یک پیرزن چنان به پارگی بارانی اش نگاه می کرد که گویی می خواهد درست اش کند و یک شاه‌زاده که به طور اتفاقی داشت از آنجا رد می شد کلاه دکتر هنک را از زمین برداشت و بر سرش گذاشت. به جز پالتو اش همه چیز دوباره روبراه شده بود.

وقتی هنک به دفتر ریچارد رسید، او گفت: لعنت! ببین چه شکلی شدی.
هنک جواب داد: تصادف کردم.
ریچارد گفت: آره معلومه. و مهربانانه خندید و ادامه داد: اما تو نمی تونی این‌طوری بری خونه. بهتره پالتو پوست منو برداری. من یکی رو می فرستم که از خونه یه پالتو دیگه برام بیاره.

دکتر هنک تشکر کرد و زمانی که پولی را که نیاز داشت قرض کرده و داشت می رفت، اضافه کرد: شب رو یادت نره.
ریچارد مجرد بود و معمولا شب کریسمس را در خانه هنک می گذراند.

هنک در مسیر خانه حس و حالی بهتر از قبل داشت و با خودش می گفت: این به خاطره پالتو پوسته. اگر عاقل بودم خیلی قبل تر باید یه پالتو پوست برای خودم دست و پا می کردم. اون می تونست اعتماد به نفسمو تقویت کنه و منو تو چشم مردم بالاتر ببره.درضمن کسی نمی تونه به دکتری که پالتو پوست داره همون اجرتی رو بده که به یه دکتر با یه پالتوی معمولی که جای دکمه هاش هم پاره شده، می ده. مسخره است که قبلا به این موضوع فکر نکردم اما الان دیگه خیلی دیر شده.

به باغ شاه رسیده بود. هوا تاریک بود و دوباره داشت برف میامد و کسانی که آشنا بودند او را با پالتو پوست نشناختند.

هنک غرق در افکار خودش بود: اما کی می گه که دیر شده؟ من هنوز خیلی پیر نشدم و ممکنه که درباره وضعیت سلامتی ام اشتباه کرده باشم. این درست که من فقیرم اما جان ریچارد هم زمانی نه چندان دور همین طور بود. این چند وقت اخیر زنم خیلی با من نامهربون شده و سرد برخورد می کنه و قطعا اگه می تونستنم پول بیشتری دربیارم و اگه یه پالتو پوست داشتم اون دوباره عاشق من می شد. به نظر می رسه از وقتی که جان پالتو پوست خریده، زنم بیشتر از قبل از اون خوشش میاد. اون وقتی که دختری جوان بود یه کم به جان علاقه‌مند بود اما جان هیچ‌وقت ازش خواستگاری نکرد و همیشه می گفت تا وقتی که کمتر از 10 هزار کرون در سال درآمد داره جرات نمی کنه زن بگیره. اما من جرات کردم و الن یک دختر فقیر بود و با کمال میل می خواست که هرچه زودتر عروسی کنه. فکر نمی کنم که اون جوری عاشق من بود که بشه گفت من تونسته بودم اغواش کنم و از این گذشته من فقط وقتی در 16 سالگی برای اولین بار اپرای فاوست را دیدم چنین خیال پردازی ای درباره عشق کردم. با این وجود اما مطمئنم که اون سال های اول ازدواج‌مون منو دوست داشت. آدم نمی تونه درباره این موضوع اشتباه کنه. آره، برای چی اون نباید بتونه دوباره منو دوست داشته باشه؟ اون اوایل که تازه ازدواج کرده بودیم الن همش درباره جان بدگویی می کرد اما وقتی که اون صاحب یه شرکت شد و گهگداری مارو به تاتر دعوت کرد و برای خودش پالتو پوست خرید الن بدگویی ها رو متوقف کرد.

ساعت پنج و نیم بود و هنک با دست پر برگشت خونه. شانه چپ‌ش بدجوری درد می کرد و بدبیاری بعداز ظهر را مرتب یادش می انداخت.

هنک با خودش گفت: جالبه که عکس العمل زنم رو ببینم وقتی که میاد و می بینه که پالتو پوست پوشیدم.

چون چراغ های راهرو فقط مواقع کاری مطب روشن می شوند، راهرو در آن لحظه تاریک تاریک بود. هنک آنجا ایستاده بود و صدای الن را از سالن می شنید.

- اون خیلی آروم راه می ره. دقیقا مثل یک پرنده و این خیلی عجیبه که من هنوز وقتی صدای قدم هاش رو از اتاق کناری می شنوم قلبم گرم می شه.

حدس دکتر هنک درباره اینکه همسرش از او با پالتو پوست استقبال گرم تری خواهد کرد درست بود. الن به سمت او در تاریک ترین گوشه راهرو خزید، دستانش را دور گردن او حلقه کرد و او را مهربانانه بوسید. سپس صورت خود را در یقه خز پالتو پوست فشار داد و نجواکنان گفت: گوستاو هنوز نیومده خونه.

دکتر گوستاو هنک در حالی که با هر دو دست موهای او را نوازش می کرد با صدایی لرزان جواب داد: چرا، او الان خانه است.

شعله های آتش در اتاق کار دکتر هنک زبانه می کشیدند. روی میز، ویسکی و آب بود و بخشدار ریچارد خود را روی روکش چرم صندلی دسته دار رها کرده بود و سیگار می کشید و گوستاو گوشه ی مبل کز کرده بود. در به سمت سالن، جایی که بچه ها و الن مشغول روشن کردن شمع های درخت کریسمس بودند، باز بود. شام در سکوت صرف شد و فقط بچه ها بودند که سروصدا کرده و با خوشحالی با همدیگر حرف می زدند.

ریچارد گفت: چرا چیزی نمی گی پیرمرد؟ نکنه نشستی و داری به پالتوی پاره ات فکر می کنی؟

هنک جواب داد: نه. دارم به پالتو پوست تو فکر می کنم.

چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا اینکه دکتر شروع به حرف زدن کرد: دارم به یه چیز دیگه هم فکر می کنم. به اینکه این آخرین کریسمسی خواهد بود که با هم جشن می گیریم. من دکترم و می دونم که زمان زیادی ندارم، در این‌باره مطمئنم. می خواهم از تو به خاطر تمام محبت هات که تو این زمان آخر به من و همسرم کردی تشکر کنم.

رچارد رویش را به طرف دیگری کرد و گفت: تو اشتباه می کنی.

هنک جواب داد: نه. اشتباه نمی کنم و همچنین می خوام از تو به خاطر اینکه پالتو پوستت رو بهم قرض دادی تشکر کنم. این پالتو آخرین لحظات خوش‌بختی زندگی من را ایجاد کرد.