Sunday, August 7, 2011

از چشمان مادر می ترسم


این داستان تقدیم می شود به خاطره تمام شقایق های خونین

من که نمی دانستم قرار است چه بشود، تو هم نمی دانستی. اما مادر گفته بود که اگر می روید منتظر هر چیزی باشید. گفته بود جلوی رفتن مان را نمی گیرد که نمی توانست بگیرد اما هشدار داد که مواظب خودمان باشیم.

نمی دانم چه خاصیتی است که مادرها همیشه بوی خطر را احساس می کنند. این‌بار هم مادر بیم‌ناک بود از خطری که گمان می کرد در کمین مان است و قرآن را روی سرمان گرفت و خدا را قسم داد به علی‌اکبرِ حسین. ما اما با نگاه های مغرور و لبخندی بر لب به زبان بی زبانی می گفتیم: «نه مادر جان خبری نیست. می رویم و زود برمی گردیم.»

رفتیم، اما زود برنگشتیم. رفتیم اما تو برنگشتی و من ماندم و شرم نگاه به صورت مادر که هنوزاهنوز چشم انتظار تو است و از خانه تکان نمی خورد که مبادا در غیاب‌ش تو برگردی و او نباشد که گونه هایت را غرق بوسه کند.

بار اولمان که نبود. به خیالمان یاد گرفته بودیم که چگونه در خیابان راه برویم، که چگونه بدویم و چگونه با جمعیت یکی شویم. اشک آور که برای همه بود و باتوم خوردن هم بستگی به زرنگی خودمان داشت. تمام نگرانی مان از بازداشت و شکنجه و کهریزک بود که ترس ناجوری به جانها می انداخت.

گلوله. گلوله اما در گمان مان نبود و نمی دانستیم چه کنیم در برابرش و کاری هم نمی توان کرد. گلوله وقتی بیاید فقط باید خوش شانس باشی که در مسیرش نباشی وگرنه صفیرش آخرین صدایی است که خواهی شنید.

آن‌روز بود که فهمیدم شانس شاید نیم متر فاصله است و زندگی و مرگ دو شانه به هم چسبیده اند که همان نیم متر از هم جداشان می کند. در صفی فریاد کشان، دست در دست هم بودیم. شانه راست تو متصل به شانه چپ من بود و گلوله ای که نمی دانیم از کجا آمد، نیم متر آن‌طرف تر از قلب من به سینه تو نشست و مرگ سهم تو شد از جوانی و غم‌زدگی عاقبت من.

گلوله که آمد و تو که نقش بر زمین شدی صف از هم پاشید. یاحسین بود که گوش ها را پر کرد و جمعیت که دوان دوان فرار می کرد و گاردی هایی که از زمین و آسمان می آمدند. من اما نمی دانم چگونه چند صد متر دور شدم از جایی که تو افتاده بودی و هرچه تلاش می کردم بایستم سیل جمعیت مجال‌م نمی داد.

ترس‌خورده و حیران گوشه ای نشستم، با دست خودم را بغل کردم تا لرزش تن‌م کم شود. نگاه می کردم به چند قطره خونی که از تو بر لباسم نشسته بود و اشک بود که می آمد. در آن لحظه فقط چهره مادر جلوی چشمم بود که آخرین نگاه اش ملتمسانه تو را به من سپرد.

نمی دانم چقدر به آن حالت همان‌جا نشستم. پایم توان نداشت و هیچ چیز نمی توانست مرا از زمین بکند. زمین و زمان تیره و تار بود. از آدم ها فقط شبح شان را می دیدم و تمام شعارها و فریاد ها نجواهایی غریب بودند به گوشم.

گهگاهی اما دردی شدید را در پشتم احساس می کردم که بعدها از ردشان فهمیدم به خاطر باتوم مامورهایی بوده که از کنارم رد می شدند. اما این خیلی عجیب است که چرا بازداشتم نکردند و گذاشتند همان‌طور به حالم خودم چمباتمه روی زمین بمانم و بارها و بارها آخرین تصویر تو و تیر خوردنت را مرور کنم و جوابی را که باید به مادر بدهم.

چقدر آنجا نشسته بودم را نمی دانم اما یکهو احساس کردم همه چیز به حالت عادی برگشت مردم دیگر برایم شبح که نه همان هایی بودند که از صبح در کنار هم بودیم و صداها همان شعارهایی بود که فریاد می کشیدیم.

هی تلاش می کردم خودم را به مکانی که تیر خوردی برسانم اما هر گاز اشک آور چند دقیقه ای معطلم می کرد.  بالاخره خودم را رساندم. تو آنجا نبودی و فقط خونی لخته شده جایت را گرفته بود. مات و مبهوت به خون خیره شدم. دستم را بهش آغشتم و بوئیدم. بوی تو را می داد.

 هرکس را که می دیدم سراغ تو را ازش گرفتم و کسی چیزی نمی دانست. نمی دانم چندمین نفر بود که گفت دیده است مامور ها جنازه ات را با خود برده اند. تا لفظ جناره از دهانش درآمد دنیا بر سرم خراب شد. نمی خواستم، نمی توانستم باور کنم که تو مرده ای اما تو مرده بودی. همان لحظه که تیر به قلبت نشست، مردی.

سروصدا ها که خوابید و شهر که آرام شد همه جا را زیرورو کردم تا نشانی بیابم ازت و حاصل، هیچ. تمام بیمارستان های آن منطقه را گشتم و جوابی نگرفتم. فقط یک پرستار مرا به گوشه ای برد و گفت که مامورها تمام تیرخوردگان و مجروحان را به بیمارستان های سپاه منتقل می کنند. آنجا هم رفتم اما نزدیک بود بازداشتم کنند. پزشک قانونی، حتی پزشک قانونی هم رفتم تا لااقل ردی از جنازه ات در آنجا بیابم اما باز جوابی نگرفتم.

خسته و ناامید و مبهوت برگشتم خانه. مادر که مرا تنها دید ناگهان بر زمین نشست. هیچ چیز نگفت و چیزی نپرسید. من فقط آرام گفتم: گم‌ش کردم. از تیراندازی و به زمین افتادن و خونت چیزی نگفتم. حتی روزها و هفته های بعد هم که دوتایی با مادر بارها و بارها میان دادگاه انقلاب و اوین و پزشک قانونی سرگردان بودیم کلامی از دهانم درنیامد تا لااقل جستجوی‌مان به پزشک قانونی محدود شود.

از آن روز خیلی گذشته است. هنوز نه جنازه ای تحویل مان داده اند و نه خبری از کشته شدنت. مادر نمی داند تیرخوردی و گمان می کند که گم شده ای و برای همین هنوز چشم‌انتظار ت است. من اما می دانم که برنمی گردی. فقط من از تیرخوردن و کشته شدنت خبر دارم و نمی دانم تا کی باید اینرا پنهان کنم. می ترسم؛ از چشمان مادر می ترسم.

استکهلم
اگوست 2011



Tuesday, August 2, 2011

این سیزده بدر لعنتی (داستان)





سیزده بدر است و باید رسم همه ساله خروج از خانه و یک روز در طبیعت را به جا بیاوریم. اگر به من باشد دوست دارم از این چند روز مرخصی نهایت استفاده را ببرم و تا جایی که می شود بخوابم. اما با لجاجت های مادر و صد البته به خاطر اینکه نحسی سیزده پاچه ام را نگیرد، به هر مکافاتی است از خواب بیدار می شوم و خود را برای گذراندن یک روز خوبِ در کنار خانواده آماده می کنم.

از بس مادر عجله دارد و استرس وارد می کند، صورتم را هول هولکی می تراشم و نتیجه اش هم زخمی می شود روی صورت. زخمی که عمیق و جدی نیست اما به عنوان نشانی برای رفع نحسی سیزده کاملا مشخص است. در حمام خودم را گربه شور می کنم و زود بیرون می آیم تا صدای مادر که هی فریاد می زند «امیر، بدو دیر شد» روی مخم نرود.

تا جایی که به یاد می آورم مادر همیشه در روز سیزده اضطراب داشت و می خواست هرچه زودتر به مقصد ندانسته برسد تا بهترین مکان ممکن برای ما باشد. در مقابل اما پدر در این مورد و موارد این چنینی بی خیالِ بی خیال است.

از حمام که بیرون می آیم مادر را می بینم که دارد با وسایل سفر یک روزه کلنجار می رود و پدر هم در حیاط مشغول شستن ماشین است. از موقعیت استفاده می کنم و پله های قدیمی خانه کلنگی مان را دو تا دو تا جست می زنم به سمت پشت بام تا قبل از حرکت، قاچاقی سیگاری بکشم که چه کیفی دارد این سیگار یواشکی.

همین طور که تندتند به سیگار پک می زنم نگاهی به حیاط می اندازم و بابا را می بینم که سر فرصت، آرام آرام پیکان قراضه اش را می شورد.

با صدای «امیر، امیرررر» مادر به خود می آیم و سیگار را خاموش می کنم. دست و صورتم را با شیر آب کولر می شورم و آدامسی بالا می اندازم تا نشانی از سیگار ناشتا باقی نماند و سریع پائین می روم تا خودم را به مادر نشان دهم.

 بوی غذا تمام آشپزخانه را پر کرده است اما با در نظر گرفتن غذای همیشگی سفرهای گذشته می گویم: «لوبیا پلوی مامان عصمتو عشقه.»

او اما وجود مرا نادیده گرفته و نوشابه و بطری های آب را از یخچال در می آورد و کنار دیگر مخلفات درون زنبیل پلاستیکی قرمز و مشبک قدیمی ای می گذارد که جابجایش با طناب نازکی دوخته شده است.

آرامش  و سکوتی که کار کردن بی سر و صدای مادر به آشپزخانه داده است اما با صدای زیر و دخترانه فریبا می شکند: «ماماااااان. ببین مانتوم چجوری شده. صدبار گفتم لباسای سفید و با رنگی ها ننداز تو ماشین.»

مادر که معلوم است حسابی بهش برخورده با عصبانیت به طرف فریبا می رود و مانتوی قبلا سفید حالا آبی شده را ازش می گیرد و پرت می کند گوشه آشپزخانه و یکهو منفجر می شود: « بچه پر روی بی ادب ِ بی حیا. یعنی من بعد از بیس پنج سال خونه داری شعورم نمی رسه لباسای سفید و رنگی رو با هم نندازم تو ماشین؟»

فریبا که کمی ترسیده و با جست مادر عقب رفته است و حالا بیرون از آشپزخانه قرار دارد، با لحنی از پیش آرام تر می گوید: «اگر لباسا رو جدا کردی پس چرا مانتوم آبی شده؟»

حرف بی برو برگرد منطقی فریبای هفده ساله مادر را به فکر می برد.

- «یعنی چی؟ من که دیشب فقط لباسای سفید رو تو ماشین ریختم، پس این چرا آبی شده؟»

فریبا جواب سوال مادر را اینگونه می دهد تا پای من هم به ماجرای رنگ گرفتن مانتو باز شود: «نخیرررر فقط لباس روشنا نبود، شلوار لی امیر آقا هم قاطیشون بود.»

همین جمله فریبا کافی است تا انگشت اتهام مقابل من قرار بگیرد. مادر راست می گوید. او فقط لباس های سفید را درون ماشین انداخته بود اما من که برای امروز لباس نداشتم و می خواستم شلوار لی ام را بپوشم قبل از اینکه مادر ماشین را روشن کند شلوارم را درونش انداختم و شد آنچه که نباید می شد.

می خواهم برای فرار از مخمصه از آشپزخانه خارج شوم اما رگبار فریادهای مادر مجالم نمی دهد. «ای خدااااا. آخه من چیکار کنم از دست شماها، زندگی نذاشتین برام.»

او که عصبانیت از چشمانش فوران می کند، می رود و مانتو را از زمین برمی دارد و اینبار آنرا به صورت من پرتاب می کند و می گوید: «گندیه که خودت بالا آوردی، یا درستش می کنی یا اینکه یکی لنگشو می خری. شب عیدی 50 هزار تومن پول بالای این مانتوی فکسنی دادم، آخه با این وضع از کجا بیارم یکی دیگه براش بخرم؟»

برای اینکه خودم را نجات دهم می گویم: «اصلن به من چه مربوط، من از کجا بدونم شلوار نو رنگ می ده. خوب، خوب اینم رنگش روشنه دیگه. می خواستی به جای شلوار دوزاری بیشتر پول بدی و یه چیزی بگیری که با شور اول رنگش نگیره به بقیه لباسا.»

صورت گر گرفته مادر نشان می دهد که حرف من تغییری در موضعش نداده است. به طرفم می آید و من از ترس اینکه الان است بزند توی گوشم چند قدمی عقب می روم و کنار فریبا می ایستم. مادر مانتو را از دستم می گیرد و دقیق نگاهش می کند. « نه این درست بشو نیست، حسابی رنگش برگشته. باید انداختش دور.»

دوباره رویش را به سمت من بر می گرداند و انگشت اشاره اش را به طرفم می گیرد: «من کاری ندارم خودت باید یه مانتو برای فریبا بخری، همین که گفتم.»

فریبا که خواسته یا ناخواسته تخم دو زرده اش را کرده است می رود مانتو را از دست مادر می گیرد و با لب و لوچه ای آویزان وراندازش می کند و مادر هم دوباره خودش را با جمع وجور کردن وسایل مشغول می کند.

صبحانه نخورده ام و دلم بدجوری قیقاج می کند. در یخچال را باز می کنم و پنیر را برمی دارم. یک تافتون هم از سبد نان بیرون می کشم و لقمه ای بزرگ برای خودم می گیرم. گازی به لقمه می زنم و برای اینکه غائله را تمام کنم با دهان پر می گویم: «مانتو چیه، فردا می برمش سلسبیل و هرچی خواست براش می خرم.»

این جمله اما کار را خراب تر می کند چون فریبا با حالتی که مسخرگی ازش می بارد می گوید:« اوهوه. جیب خالی پز عالی. تو اگه پول داشتی دیروز برای بیرون رفتن با دوستات ده هزار تومن از عیدی های منو نمی گرفتی.»

مادر اینرا که می شنود دوباره دست از کار می کشد و جیغ و داد به راه می اندازد که چرا برای خرج یللی تللی با دوستانم از فریبا پول گرفته ام و از این جور حرف ها.

برای رهایی از صحنه جنگی که مادر راه انداخته است سبدی بر می دارم و به حیاط می روم. بابا احمد با دیدن من شلنگ را کنار می کشد و مجال می دهد تا سبد را در صندوق عقب ماشین بگذارم و بعد دوباره آنرا روی ماشین می گیرد و می گوید: «صبح کله سحری چیکار کردید که باز داره اینطور جنجال می کنه.»

چون می دانم همه چیز را شنیده و حوصله هم ندارم، فقط می گویم: «هیچی بابا، می شناسیش که.»

مادر اما که موتورش حسابی گرم شده است به حیاط می آید و اینبار گیری به بابا می دهد «دست بردار دیگه. این ماشین که چفت و بست درست درمون نداره، خب آب می ره و غذا ها را خیس می کنه.»

اینرا می گوید و برمی گردد داخل و در راه هم ادامه می دهد: «از بزرگ و کوچیکشون باید بکشم.»

با نهیب مادر، بابا غرغری می کند و شیر آب را می بندد و با لنگش شروع می کند به خشک کردن ماشین و از ترس مامان زیر لبی می گوید: «روز سیزده ای عجب گرفتاری شدیما. من نمی دونم چه حساسیتی داره که هر سال سیزده بدر از خود بی خود می شه و فکر می کنه اگه دیر بجنبه دنیا از دستش می ره. خوب می ریم یه پارکی جائی می شینیم و سیزده رو در می کنیم خیر سرمون. اینکارا رو نداره دیگه.»

با آمدن فریبا، بابا دیگر چیزی نمی گوید و به کارش ادامه می دهد. توپ والیبال و راکت های بدمینتون را که دستش می بینم، می گویم: «ببین اگر برای هم بازی رو من حساب کردی، اشتباه می کنی. تو پادگان اینقدر بهم فشار میاد که نمی خوام تو این چند روز مرخصی به هیچ عنوان انرژی مصرف کنم.»

اینها را می گویم اما انگار که نه انگار. او کار خودش را می کند و آنها را در صندوق عقب می گذارد و پشتش را به من می کند و عشوه کنان «ایش ش ش ش» غلیضی می کشد. موقع بالا رفتن از پله ها بلند بلند می گوید: «به جهنم. می خوام صد سال سیاه بازی نکنی. ایکاش بهت مرخصی نمی دادن و تو همون پادگان کوفتی می موندی. همه داداش دارن ما هم داریم مثلن. در ضمن شما فعلا به فکر مانتو باش نابغه.»

........

مادر جای همیشگی اش روی  صندلی کنار راننده نشسته است و پدر هم دارد در حیاط را باز می کند.  از پشت سر آرام می شنوم که « ده تومن یادت نره»  و بعد فریبای ورپریده از کنارم رد می شود، در ماشین را باز می کند و در صندلی عقب جاگیر می شود. پدر که حالا در حیاط را باز کرده است پشت رل می نشیند و استارت می زند.

ماشین، بابا، مامان و فریبا که از حیاط خارج می شوند در را می بندم و سوار می شوم. پدر آرام و با احتیاط می راند تا یک وقت به ماشین هایی که گوشه کوچه پارک کرده اند، نمالد.

صدای ماشین ما تمام فضای کوچه را پر کرده است و از هر روزنه ای برای ورود به خانه ها استفاده می کند و اگر کسی هنوز خواب است صدای اگزوز پیکان قراضه پدر زنگ بیدار باشش می شود.

به محض اینکه از کوچه خارج شده و وارد جیحون می شویم مادر می گوید: « یه چیزو جا گذاشتم. نمی دونم چی ولی می دونم یه چیزی رو جا گذاشتم.» پدر هم جوابش را اینگونه می دهد که:« تا دور نشدیم فکر کن بین چی رو جا گذاشتی که وسط راه برمون نگردونی.»

مادر می گوید: « نمی دونم، هرچی فکر می کنم چیزی یادم نمیاد همه چیزو چک کردم. راهتو برو، این دوتا سر صبحی اعصاب نگذاشتند برام که.»

به عقب بر می گردد، مرا نگاه می کند و می گوید: «امیر، قابلمه غذا و ظرفا رو گذاشتی تو ماشین دیگه، آره؟»

با سر جواب مثبت می دهم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. فریبا سقلمه ای به پایم می زند تا نگاهش کنم، دهانش را به گوشم نزدیک می کند و می گوید:« الان بابا می گه "کجا بریم؟" اگه نگفت.» کلام فریبا هنوز خشک نشده است که بابا می گوید:« خوب حالا سیزده مونو کجا در کنیم؟» فریبا من را نگاه می کند و ریز می خندد. بابا از آینه عقب را نگاه می کند . خطاب به من و فریبا می گوید: « بهتون گفته باشم که حرف عصمت خانوم تو اولویته ها.»

مادر نگاه چپ چپی به بابا می کند و می گوید: « اگه، اگه نظر من بود الان شمال تو ویلای آبجی اینام بودیم نه ویلون و سیلون تو تهرون خراب شده در به در به دنبال یه تیکه سبزی که جول و پلاسمون رو پهن کنیم.»

 تلخی کلام مامان، بابا احمد را که مثلا می خواست مزه ای بریزد و فضای شوخی و خنده را در سفرمان حاکم کند حسابی پکر می کند. بابا بدون اینکه مامان را نگاه کند می گوید: « در اینباره قبلا بحث کردیم، تموم شد رفت پی کارش. اگه می خوای دوباره شروع کنی همین الان بگو تا دور بزنم و برگردم خونه که لا اقل با خیال راحت کپه مرگمونو بذاریم.»

این جمله ها فضای سنگینی را در ماشین حاکم می کنند. من بیرون را نگاه می کنم و مثلا می خواهم نشان دهم که این صحبت ها اصلا برایم اهمیتی ندارد اما فریبا تاب نمی آورد و با دلخوری می گوید: « تورو خدا دوباره شروع نکنین. بذارین آخرین روز تعطیلات بهمون خوش بگذره.» کلام فریبا که با افسون گری دخترانه همراه است روی بابا تاثیر می گذارد چون ضبط ماشین را روشن می کند و با لحنی مثلا بی خیال و سرزنده خطاب به من می پرسد: « امیر خان، شما می گی کجا بریم؟» برای اینکه تو ذوقش نزنم و جوابی هم داده باشم، می گویم :« چه فرقی می کنه هرجا رفتیم، رفتیم. اگه بخوایم حس سفر بهمون دست بده می تونیم بریم اوشون فشم یا جاده چالوس. اگرم بخوایم زیاد دور نریم پارک چیتگر از همه جا بهتره.» تا من این را گفتم فریبا از پی حرفم درآمد که « بابا، بابا. بریم جاده چالوس. تورو خدا بریم دیگه.»

بابا آرام سرش را طوری که انگار دارد فکر می کند می خاراند و می گوید: «جاده چالوس س س. فکر خوبیه اما می ترسم ماشین اذیتمون کنه. کاربراتش نا میزونه و تو کفی ریپ میزنه چه برسه به جاده چالوس. من می گم بریم پارک چیتگر. هم نزدیک تره و هم اینکه احتمال خرابی ماشین وجود نداره.» آب سرد حرف های بابا باعث شد تا فریبایی که روی صندلی های جلو خیمه زده است سر جایش برگردد و دست به سینه بیرون را نگاه کند. بدون هیچ حرفی.

پس از چند لحظه مادر سکوت موقتی ماشین را می شکاند و می گوید:« تو که تصمیم نداری یه وجب از خونت اونور تر بری چرا بچه های طفل معصومو می چزونی. همون کاری که می خوای بکنی رو بکن دیگه، نظر سنجی دیگه برای چیته. تو اگه برا نظر ما اهمیت قائل بودی الان ....»

 " الله اکبر" تحکم آمیز بابا، کلام مامان را قیچی می کند تا روابط حاکم بر ماشین دوباره تیره و تار شود. پنجره را پائین می کشم که هوای زهر ماری اخم و تخم ِ سکوت از ماشین خارج شود و هوایی سالم و بهاری جایش را بگیرد. نفس عمیقی می کشم و ریه ام را با هوای اول صبح سیزدهمین روز سال نو پر می کنم.

فریبا دمغ و دست به سینه هنوز دارد از پنجره بیرون را نگاه می کند . برای اینکه این حال و هوای مزخرف عوض شود و سفر یک روزه مان به زهر هلاهل تبدیل نگردد سعی می کنم لودگی کنم و همراه با صدایی که از ضبط ماشین پخش می شود دست‌زنان با صدای بلند فریاد می زنم که: « پارسال بهار دست جمعی رفته بودیم زیارت/ همسفر ما شده بود دختری با محبت...»

 به محض اینکه صدایم درآمد، رگبار مادر دوباره شروع شد که: « چه خبرته وحشی قلبم از کار افتاد.» با استقبال سرد مادر خفه خان می گیرم و سر جایم می نشینم. پدر که دیگر طاقتش تاب شده است مادر را مورد عتاب قرار می دهد که: « اصلا معلومه چته، نا سلامتی عید نوروزه. تورو خدا نگاه کن از سر صبح چه قشقرقی راه انداختی.»

مادر هم که اصولا در هیچ جر و بحثی از بابا کم نمی آورد، با توپ پر در می آید « حالا ما شدیم آدم بده. اینه دستمزدم بعد از یه عمر کلفتی؟»

 - «شلوغش نکن. کسی نگفت آدم بدی هستی. من، من فقط حرفم اینه که چرا اینقدر اخم و تخم می کنی و اعصاب خوردی راه می اندازی.»

دستان فریبا را که دارد ریز و آرام گریه می کند در دستانم می گیرم و محکم فشار می دهم و به ادامه حرف های بابا گوش می دهم « دیگه شورَش را در آوردی، سختی زندگی برا همه هست اما همه زنها مثل تو رفتار می کنن؟ والله، نه.»

مادر با لحنی که فقط چند قدم تا گریه فاصله دارد به زبان می آید :« اشکال نداره. هیچ اشکالی نداره. بگو، بازم بگو.بایدم بگی. منم اگه جای تو بودم می گفتم،بیشتر از اینم می گفتم. از سیاه بختی منه دیگه. یکی مثل خواهرم صبح تا شب تو خونش لم می ده و می خوره و می خوابه و وقتشو به گشت و گذار و خرید می گذرونه و شوهرش هم از گل نازک تر بهش نمی گه. یکی هم مثل من خاک بر سر یه ریز باید بشوره و بسابه و بپزه و گه کاری این دو تا توله رو درست راست بکنه و آخر سر هم دستمزدشو اینطوری می گیره. باشه، ما هم خدایی داریم برا خودمون.»

پدر با دست چپ فرمان را گرفته است و با دست راست موهای شقیقه اش را وز می دهد. عادتش است. هر وقت عصبانی می شود و یا به چیز مهمی فکر می کند با دست راست موهای شقیقه اش را می پیچاند. برای همین هم است که سمت چپ شقیقه اش موهایی صاف اما سمت راستش موهایی تاب خورده و مجعد دارد. او اینبار اما به جایی که جواب مادر را بدهد و چیزی بگوید ضبط را خفه می کند و برای اینکه نشان دهد خیلی عصبانی است نوار را از پنجره به بیرون  می اندازد.

دوباره سکوت لعنتی ِ نفس گیر تمام فضای ماشین را اشباع کرده است و اینطور که به نظر می رسد تا آخر سفر هم همراه مان خواهد بود. در دل خدا خدا می کنم که بابا دور بزند و برگردد خانه چون با وضعیتی که پیش آمده است هرجا که برویم و هرقدر هم که تلاش کنیم به کسی خوش نخواهد گذشت.

ماشینی با بار بند و کلی وسیله روی سقفش از کنارمان می گذرد، سه تا سبزه روی کاپوتش گذاشته است. آنطور که مادر به آن سبزه ها نگاه می کند و آنطور که « اه ه ه ه» می گوید مشخص می شود چیزی که فراموش کرده همان سبزه ای است که سیزده هر سال روی کاپوت ماشین می گذاریم و سر هر پیچی منتظریم که بیفتد. مادر معتقد است اگر سبزه تا آخر روز سیزده روی کاپوت باقی بماند یعنی سال خوبی خواهیم داشت. امسال که اصلا سبزه ای روی کاپوت قرار نگرفت که بخواهد بیفتد. عجیب است که مادر سبزه را فراموش کرده، خیلی عجیب است.

مادر گریه می کند، فریبا گریه می کند، پدر موهای سرش را وز می دهد و من آرزو می کنم ایکاش می توانستم سیگار بکشم.

تهران- فروردین 87